حِکایت من حکایتِ حسنی به مکتب نمیرفت جمعه میرفتِ
دیدی چیشد؟
دمِ اذانی منو جو ِ برنامه نویسی خرداد ماه گرفت ،یهو ساعت و نگاه کردم!
ساعت چند بود؟ ۴:۰۲
دِ بدو! اول که نزدیک بود با مخ برم تو فرش!یه تیکه سرامیک حال (هال)خیس بود! نمیدونم چرا؟!
خلاصه گوشیو برداشتم و به مشترک هم زمان که میرفتم پی سبزی پلویی که اوووون همه زحمت کشیده بودم براش :نوشتم جا موندم من مگه با خوبی قُله گفتم سرم اومده؟
های های گریستم!
خب دور ازشوخی با قاشق از تو قابلمه برنج سرد خوردم قشنگ دهنی دهنی شد! ۴ قاشق یه بطری آب معدنی کوچکم تندی سر کشیدم و دوباره به مشترک گزارش دادم و تند تند مسواک و الله اکبر و الله اکبر.
التماس دعا ، من که چوبِ نگرانیمو خوردم از سحر جا موندماحتمال میدم قُله هم خواب موند چون پیداش نشد!
با سحری نخوردن بقیه،افطاری خوردن بقیه،نماز قضا شده بقیه،نماز اول وقت بقیه،کلی با هیچ چیز بقیه نگید ،اگه بد باشه عینا سرتون میاد،اگه خوب باشه بالعکس:/ والا بخدا.
5:08
درباره این سایت